نگارنگار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

فسقلی مامانی و بابایی

خاطره زايمان طبيعي من

1391/9/12 19:24
1,615 بازدید
اشتراک گذاری
سلام نگار قشنگ من! بالاخره تو به دنيااومدي و من بالاخره فرصت كردم بيام خاطرات زايمانم رو بنويسم. :)) نگار قشنگ من در تاريخ ١٨ مهر سال ٩١ ، ساعت ٨ صبح در بيمارستان رضوي به روش طبيعي متولد شد. اين تاريخ و زمان و مكاني هست كه امكان نداره حتي يك صحنه اش هم از جلوي چشمم بره تا آخر عمرم. امروز نگارم ٥٥ روزشه، سالم و سلامت و تپل مپل ، كه به خاطر همين سلامتي و خوشگليش روزي صدها بار از خدا متشكرم. هرروز به خاطر اين نعمت بزرگ زندگيم از خدا تشكر ميكنم ....... و ازش ميخوام كه تمام طول زندگيش در پناه خودش حفظش كنه. خوب حالا بريم سراغ خاطرات اين ٥٥ روز: هفته آخر دوران بارداريم به علت اينكه در اثر سرما عضله پشتم گرفته بود خيلي عذاب آور بود. انقباضهاي هفته هاي آخر بارداري يا به قولي ماه دردها خيلي برام دردناك تر شده بود، كم كم داشتم بي طاقت ميشدم، دلم ميخواست زودتر بارداريم تموم بشه، هر چند دلم واسه يه سري چيزاش تنگ ميشد. اين بود كه شب ١٧ مهر كه نوبت چكاپ داشتم با گريه رفتم پيش دكترم و گفتم كه ديكه طاقت ندارم. حال عجيبي هم داشتم دردهام با هر موقع ديگه فرق كرده بود. احساس ميكردم چيزي اومده بين پاهام، دردها منظم نبود ولي دايما ميگرفت و ول ميكرد. با چه مصيبتي براي دكتر رفتن سوار ماشين شدم، خانم دكتر كه حال من و ديد گفت بخواب معاينت كنم ببينم اوضاعت چطوره، وقتي معاينه كرد گفت امشب اگر دردهات منظم شد برو بيمارستان وگرنه فردا حتما ساعت ٨ برو. امشب بري ها اگه دردت گرفت ، معطل نكني كه بچت تو ماشين به دنيا مياد. من و ميگي از خوشحالي ميخواستم دكتر و بغل كنم، وقتي اومدم تو ماشين به احسان گفتم فردا تا ظهر بابا ميشي!!!! :)))). قيافش خيلي ديدني بود وقتي اين حرف و از من شنيد با چشمهاي گرد شدش برگشت طرف من و گفت ها ؟؟؟؟ :))) طفلكي هنوز بابا شدن رو باور نكرده بود. حتي به قول خودش تا مدتها بعد از تولد نگار هم باورش نميشد پدر شده!!! خلاصه ه ه ه ه. .... ما اون شب رفتيم خونه و احسان رفت كلي گوشت گرفت براي دوران پس از زايمان من... تا ساعت ١١ با مادر شوهرم مشغول بسته بندى گوشتها بودن. بعدش هم لباس قشنگ پوشيدم و اولين و آخرين عكسم رو با اون شكم گندم گرفتم ( تو دوره اي كه شكمم بزرگ شده بود اصلا دوست نداشتم از خودم عكس داشته باشم، ولي الان خوشحالم كه همون چند تا عكس و شب آخر گرفتم، احساس خوبي بهم دست ميده وقتي ميبينمش) خلاصه.... درد هاي من شديدتر شده بود، بيشتر ناحيه لگنم و كمرم درد ميكرد، دايما احساس ادرار كردن داشتم، فشار شديدي بين پاهام و قسمت پايين لگنم داشتم، معلوم بود كه زايمانم خيلي نزديكه، اما هنوز فكر ميكردم خيلي زوده واسه بيمارستان رفتن، اصلا خوشم نميومد زود برم بيمارستان و بيوفتم زير دست اين ماماهاي بي ملاحظه كه خيلي بد شنيده بودم ازشون، دردها رو طاقت آوردم، تا اذان صبح هم بيدار بودم اصلا نميتونستم بخوابم ، استرس و درد نميذاشت ذهنم آروم بشه و بخوابم ، احسان هم بين خواب و بيداري بود ، تا من ميرفتم دستشويي ميومد ميگفت خوبي؟ باز ميرفت ميخوابيد.، مامان طفلكم چند بار اومد پيشم و واسم گل گاوزبون و تخم شويد آورد، دايما ميرفتم دستشويي !!!! : \\\\\ اذان كه گفت پاشدم نمازم و با چه مصيبتي خوندم، نشستن برام سخت بود ديگه احساس ميكردم رو يه چيزي دارم ميشينم، نمازم و كه خوندم رفتم دوباره دستشويي اينبار ترشحات صورتي رنگي ديدم خيلي كم ولي ميدونستم كه اين ديگه نشانه زايمان قطعيه. داد زدم و احسان و بيدار كردم و گفتم بايد بريم ديگه.... احسان هم سريع پريد و ساك هامون و برداشت و مامانش و خبر كرد و راه افتاديم رفتيم بيمارستان رضوي. تا بيمارستان فقط ١٥ دقيقه راه بود. ساعت ٥:٤٥ رسيديم . تا كارهاي پذيرش و انجام داديم و رفتيم بلوك زايمان ساعت ٦ شد. خيلي گيج بودم. انگار همه چي تو رويا داشت پيش ميرفت. دردهام فاصلش كمتر شده بود و قوي!!! زنگ بلوك زايمان و زديم. يك ماما كه چهره مهربوني داشت و خيلي هم جوون بود در رو باز كرد، خدارو شكر كردم كه حداقل ظاهر قابل قبولي داره و آدم و نميترسونه! :))) مدارك و معرفي نامه پزشكم و دادم بهش و گفت بيا تو، به خاطر همون گيجي كه داشتم و يه مقدار هم ترس ( كه اگه با كسي حرف ميزدم و به مامانم يا احسان نگاه ميكردم ميزدم زير گريه كه اين و نميخواستم به روحيه ام احتياج داشتم، ميدونستم ممكنه خيلي كارم طول بكشه و فقط با روحيه قوي ميتونم اين لحظات و بگذرونم) به همين خاطر سريع خداحافظي كردم و رفتم تو ... ادامه دارد .....
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)