نگارنگار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

فسقلی مامانی و بابایی

خاطرات زايمان من - قسمت ٢

1391/9/14 23:35
579 بازدید
اشتراک گذاری
تو بلوك زايمان كسي نبود، بر خلاف تصور من كه فكر ميكردم الان چند تا زايو در حال جيغ زدن هستن. از اين بابت خيلي خوشحال بودم، چون فكر ميكنم اگه صداي داد و فرياد بقيه رو ميشنيدم ترسم چند برابر ميشد . يه روپوش پشت باز بهم دادن كه فكر كنم اسمش گان بود. لباسهاي خودم رو هم ريختم تو يه پلاستيك و دادن دست همراهيا. مامانم و احسان و مامانش و باباش پشت در بلوك زايمان منتظر بودن، رفتم روي يك تخت دراز كشيدم ، يك آنژيوكد به دستم وصل كردن و سرم زدن بهم. ماماي مهربون اومد معاينم كرد و گفت ٥-٦ سانت باز شده، پرسيد از كي درد داري؟ واسش توضيح دادم. گفت پس دردهات و كشيدى. ٢-٣ساعته كارت تمومه. ساعت نگاه كردم ، ٦:١٥ بود . ماما رفت و تلفنى با كسى صحبت كرد كه مشخص بود دكتر من هستش. بعدش هم شنيدم كه داره به همراهي ها ميگه براى قبل از ساعت ٨ با بانك خون هماهنگ كنن. يعني پيش بيني ميكرد كه ساعت ٨  كار تمومه.   دردهام قوي تر و نزديكتر شده بود. نميتونستم لحظه شروع و پايانش و بگم، چون يك دفعه اي شروع نميشد. مثل يه موجى ميومد و ميرفت!  بعدش ماما سوالهايى ازم كرد تا پروندم و تكميل كنه. كارش كه تموم شد اومد و گفت ميخوام كيسه آبت و بزنم. ترسيدم. از همه اون اتفاقات ناشناخته اي كه در انتظارم بود ترسيدم. نميدونستم دردهايي كهوميخواد بياد چقدره و چه جوري مياد سراغم ، ناگهاني يا تدريجى. تا بحال كه خيلى سخت نبوده. ماما دستكش پوشيد و يه چيزي برداشت كه نميديدم چيه، با همون كيسه آبم و زد كه اصلا درد نداشت، احساس كردم مايع گرمي داره ازم خارج ميشه. پرسيدم مكونيوم كه نداره؟ ( چيزي كه خيلي ازش ميترسيدم) خنديد و گفت نه! بعدش رفت دنبال كار خودش و به كمك پرستار گفت كه تخت اتاق درد و آماده كنه. دردها بعد از زدن كيسه آبم خيلي قويتر شده بود، حس ميكردم استخون لگنم داره ميشكنه، جرأت نداشتم پاهام و تكون بدم، درد شديدي تو كمرم ميپيچيد، بعد از چند دقيقه كمك پرستار اومد و گفت بايد بري رو تختت!!!!! من جرات نداشتم شست پامو تكون بدم، اون وقت اين اومده ميگه بايد بري رو يه تخت ديگه!!!  يه پوشك بهم داد و گفت بگير بين پاهات. با چنان دردي از پله تخت اومدم پايين كه نگو!!!!  وقتي رسيدم پايين جرأت نداشتم كمرم و صاف كنم و پاهام و ببندم، كمك پرستار گفت : اِ اِ .. نشد، نشد....  تو كه دختر خوبي بودى! صاف كن كمرت و ....  به زحمت كمرم و صاف كردم و پاهامو به هم نزديك كردم و داد زدم : كجا برم ؟؟؟؟ از كدوم ور؟؟؟ زود بگين!!!! .... اومد زير بغلم و گرفت و گفت از اين طرف . من و راهنمايي كرد به اتاقي كه طرف ديگه ي سالن بود ، يا همون اتاق درد ! اتاق بزرگي نبود ، دو تا تخت بود با تجهيزاتي دور و برش كه با پرده اي ميشد از ديد مخفي اش كرد،  در انتهاي اتاق هم در ديگري بود كه بعداً فهميدم اتاق زايمانه! جزييات اين اتاق ها رو اصلا  يادم نمياد، حتي شك دارم كه رنگ ديوارهاي اتاق و لباسم سبز بود يا آبي!!!  كمرم و كه صاف كردم اونقدرها هم كه انتظار داشتم دردناك نبود، نسبتا راحت راه رفتم و رسيدم به تخت ، بالا رفتن از پله سخت بود! بلندكردن پاهام مصيبتي بود، به زحمت از پله  رفتم بالا و به كمك پرستار خودم و رو تخت تكون دادم و نشستم سر جام. يه كمربندي بستن به دور كمرم كه قلب جنين رو مانيتور ميكرد، فشارم و گرفتن، ضربان قلبم و گرفتن، لگن بهم دادن براي دستشويي و يه لگن ديگه واسه وقتي كه حالم به هم خورد. ماما اومد يه چيزي تو سرمم زد كه فكر كنم آمپول فشار بود . بعد از اون آمپول بود كه دردهام تقريبا هر ٥ دقيقه شد، فقط بين دردهام تا جايي كه ميتونستم خودم رو آروم ميكردم و دلداري ميدادم كه ديكه چيزي نمونده و داره تموم ميشه، خدايا چه لحظاتي بود، الان كه بهش فكر ميكنم مو به تنم سيخ ميشه، آدم تو يه موقعيتى هست كه راه برگشتي نداره و فقط بايد پيش بره ، ترسى به دلم افتاده بود كه نكنه موقعيتى پيش بياد كه من از پسش بر نيام!!!  اما چاره اي نبود ديگه بايد تموم ميشد، چند بار به ذهنم اومد كه چرا سزارين نكردم، بيهوشت ميكنن و بچه ات و راحت در ميارن و به هوش كه اومدي ميبينيش تميز شده و لباس پوشيده!!!! اون موقع چنين فكري كردم اما الان راضيم كه طبيعى زايمان كردم، تجربه هولناك و در عين حال شيرين و جالب هستش كه خانمهايي كه سزارين ميكنن از اين تجربه محرومن. قدرت خدا رو به چشم ميبينى كه چطور بدن ظريف يك زن رو با چنين قدرت و قابليتهاى بالقوه اى آفريده شده، خيلى زيباست، خيلى زيباست. بنازم به قدرتت خدايا .... ادامه دارد ......
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)