نگارنگار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

فسقلی مامانی و بابایی

خاطرات زايمان طبيعي من - قسمت ٣

1391/9/25 12:49
1,142 بازدید
اشتراک گذاری
يك ساعتي به همين منوال گذشت. ماما چند بار اومد سرمم رو چك كرد، فشارم و گرفت، و دو بار هم معاينه كرد كه بدترين قسمتاش بود!!!!  البته يك نكته رو هم بگم كه شيفت مامايي كه صبح من و پذيرش كرد ساعت ٧ تموم شد و ماماي ديگه اي اومد كه خدا رو شكر از خودش بهتر بود!جوون بود و چهره زيبا و مهربوني داشت، از اين بابت شانسم خوب بود ماماهاي خوبي اومدن سراغم!  خانم ديگه اي كه حدودا نيم ساعت بعد از من اومده بود واسه زايمان آوردنش رو تخت كناريم ، درد زايمان نداشت، ولي هفته چهل رو رد كرده بود. اومده بود واسه القاى زايمان، خيلي ترسو و جيغ جيغو هم بود، و متاسفانه ماماي بد اخلاقى هم گيرش افتاده بود. هزار بار خدا رو شكر كردم كه ماماى من خوب از آب در اومد!!! :))  حدودا ساعت ٧:٣٠ بود كه ماما اومد يه نگاهي كرد و گفت  : آفرين خيلي خوب پيش رفتى، حالا وقتشه كه زور بزنى ، هروقت احساس دفع داشتى زور بزن حسابى،  كه همون موقع احساس دفع وحشتناكي كردم و شروع كردم به زور زدن، گفت آفرين !  رانهات و با دستات بگير بالا  تا بهتر زور بزني. چقدر دردناك بود خدايا...... چطور تونستم دووم بيارم!!!!  زورزدم با تمام وجودم تا هرچه زودتر  همه چي تموم بشه... ماما كنار واستاده بود و داشت نگاه ميكرد اون پايين و... يك بار ديگه كه احساس دفع داشتم زور زدم،  دفعه سوم گفت ميخوام كمكت كنم، دستكش دستش كرد و كاري كرد كه من اولين جيغم و زدم .  اما اون فقط ميگفت آفرين آفرين... خيلي خوب پيش ميري.... همون موقع بود كه دكترم و نماينده بانك خون اومد ن تو اتاق... مثل بچه هايي كه مامانشون و ميبينن ، خوشحال شدم و ميخواستم دكترم و بغل كنم. دكتر نگاهي كرد و گفت بيارينش . ويلچر آوردن كه من و ببرن اتاق زايمان كه دكتر گفت با پا بيارينش!!!! خدايا مگه من ميتونستم قدم از قدم بردارم!!! دو تا پرستار كمكم كردن كه از تخت بيام پايين ، خدايا چه سخت بود راه رفتن با اون شرايط، اتاق زايمان درش از پشت همون اتاق درد بود، اتاق بزرگ يا بهتره بگم يك سالن بود، دوتا تخت زايمان داشت با كلي تجهيزات كنارش، همه دور و بره اون تختي بودن كه واسه من آماده شده بود، پرستارا كمك كردن تا از تخت برم بالا و اون جوري كه بايد بخوابم، پاهام و كذاشتم روي دو تا دسته كه پايين تختم بود. دكتر پايين تخت روي صندلي  نشست. از بين پاهام فقط از چشم به بالا ميديدمش. ماما هم مدام بالاي سرم رفت و آمد ميكرد و همه چي رو تحت نظر داشت، بهم گفت به زور زدنات با قدرت بيشتري ادامه بده، با هر بار كه انقباض و درد داشتي زور بزن. دردها به اوج خودش رسيده بود حالا مفهميدم كه درد زايمان كه ميگن چيه دقيقاً!!!! انقباض كه ميومد رانهام و ميگرفتم تو دستام و با تمام قدرتم زور ميزدم، در هر انقباضي سعي ميكردم سه تا زور قوي بزنم، تو انقباض اول كه اتفاقي نيوفتاد، فهميدم كه دكتر قيچيش و برداشت و قيچي كرد! منتظر شدم تا انقباض بعدي بياد با خودم گفتم كه اين بار بايد تمومش كنم، زور اول كاري نشد ، زور دوم بود كه ناگهان حس كردم دلم خالي شد يه چيزي از وجودم خارج شد، شكمم ناگهان اومد پايين! جنب و جوشي بين پرستارا و ماما و دكترم ديدم، ديدم كه دكتر با چه حركت سريعي انگار كه چيزي رو تو هوا گرفت و داد دست پرستار و خودش ناف رو بريد، مامور بانك خون بند ناف هم اومد جلو قبل از اينكه جفت رو خارج كنن ازم، نمونه خونشو گرفت. چشمم دنبال بچم بود، نفهميدم چيكارش كردن، صداي جيغش ميومد، چه جيغ بنفشي هم ميزد!!! الهي فداش بشم.لحظه اي بود فراموش نشدني!! لحظه تولد يك انسان از وجود انساني ديگه !!  خدايا بنازم به قدرتت..... ماما داشت بچه ام رو تميز ميكرد و قد و وزنش و ميگرفت. همش ميگفتم اين صداي بچه منه!!!؟؟كجاست؟ بيارين ببينمش ؟ سالمه؟ چرا اينجوريه صداش؟ چرا جيغ ميزنه؟  ماما ميگفت ميارمش الان؟ پرستار لباساش و از همراهي ها گرفته بود. داشتن تنش ميكردن ، خدايا الا ن بچم و ميارن ببينمش.... زود بيارن ديگه ،چي كار ميكنن!  تو اين مدت دكتر داشت بخيه ميزد، چون خيلي بي طاقت بودن براي ديدن بچه ام تحمل بخيه زدن ها رو نداشتم، خيلي به نظرم دردناك بود، در صورتي كه دربرابر دردي كه پشت سر گذاشته بودم هيچ حساب ميشد.  لباس دخترم و كه پوشوندم آوردن ديدمش!!! واي ي ي ي ي ي خدا چقدر قشنگ و تميز و كوچولو بود!! داشت گريه ميكرد..... ديگه حال خودم و نميدونستم ، داشتم بلند بلند با خدا حرف ميزدم شكرش ميكردم، دعا ميكردم واسه همه اونايي كه التماس دعا كرده بودن، واسه سلامتي دخترم دعا ميكردم و از خدا ميخواستم كه اين لحظات و نصيب همه كسايي كه منتظرش هستن بكنه، بيست دقيقه اي بخيه زدن طول كشيد. بعد دوباره بردنم با ويلچر روي تخت اتاق درد.  به شدت گرسنه و صد بار بيشتر تشنه بودم، يه دمنوش نعناو نبات، يه آبميوه كوچيك، يه كيك برام آوردن. يه پلاك كوچيك "و ان يكاد" آب طلا كاري شده هم به عنوان هديه بيمارستان رضوي براي نوزادم آوردن. چقدر اون خوراكي هايي كه آورده بودن خوردنش لذت بخش بود، بهترين مزه تو دنيا بود برام.  بعد چند دقيقه هم ماما دخترم و آورد گذاشت كنارم گفت بايد شيرش بدي. گفتم يعني من شيرم دارم؟؟ گذاشت كنارم، چقدر كوچيك بود خدايا! با لباي كوچولوش به زحمت نوك سينم و گرفت و مك زد. تند و تند....  الهي بگردم فكر كنم داشت باد هوا ميخورد!!! 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)